آواآوا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات آوا

اولين دندان

ديروز كه از اداره رفتم خونه مثل هميشه با آوا كلي ذوق كرديمو جيغ زديم و خنديديم. داشتم به لباي خندون خوشگلش نگاه مي‌كردم كه ديدم لثه پايينش سفيدِ. دوباره كه خوب نگاه كردمو دقت كردم ديدم اولين دندونش دراومده و نيش زده. انقدر ذوق‌زده شده بودم كه قبل از اينكه مانتومو در بيارم رفتم يه قاشق آوردم زدم به دندونش ديدم صدا مي‌ده. كلي خوش حال شدم و به مامان راضي نشون دادم. اونم گفت كه از صبح خيلي دستش توي دهنش بوده و معلوم بود كه امروز و فردا دندونش در مياد. سينه‌خيز رفتن رو هم داره ياد مي‌گيره تا يه جاهايي خودشو ميكشه بعد هم انگار كه كوه كنده، خسته و كوفته همونجا مي‌خوابه. آوا جونم در اومدن اولين دندونتو تبريك مي گم ماماني. ما عاشقتيم. &nb...
24 فروردين 1390

آوا در آتليه

 بالاخره بعد از مدت‌ها در آخرين روزهاي سال ۸۹ دري به تخته خورد و آوا رو برديم  آتليه. فرشته كوچولو خيلي خوش اخلاق بود مثل هميشه و كلي هم آبرو داري كرد تا اينكه تعادلشو از دست داد و افتاد زمين. خيلي سرش درد گرفت يه عالمه هم گريه كرد. بعد از گريه چند دقيقه‌اي خوب بود اندازه گرفتن چندتا عكس بعد هم بي‌حوصله شد و خوابش گرفت و حاضر نشد عكس سه تايي و دو تايي بگيريم. اينم عكسهاي آوا خانوم:             ...
24 فروردين 1390

بدون عنوان

بالاخره بعد از ۶ ماه و يك هفته برگشتم سركار. روزاي اول خيلي سخت و طاقت‌فرسا بود ولي كم‌كم دارم به اين شرايط عادت مي‌كنم و با اين موضوع كنار ميام. هر روز صبح كه از خواب بلند مي‌شم هم دوست دارم آوا بيشتر بخوابه، هم دوست دارم بيدار بشه و بيدار شدنشو، خنده اول صبحشو ببينم. با يه كم بدجنسي دعا مي‌كنم تا بيدار شه. يه وقتايي دعام اجابت مي‌شه يه وقتايي هم نه.   از صبح ساعتو نگاه مي‌كنمو كي كي مي كنم تا ساعت بشه 3.15 و من بتونم برم خونه. واي از وقتي كه مي‌رسم آوا اولش كلي ذوق مي‌كنه و جيغ مي‌كشه ،‌مي‌خنده و به محض اينكه من بغلش مي‌كنم مثل پيشي خودشو مي‌ماله به من انقدر كه كلي آشفته مي‌شه. بعد هم يه نگاهي به مامان جونش يا مامان‌راضي مي‌ان...
23 فروردين 1390

يه اشتباه

امروز  اومدم دفتر خاطرات آوارو به روز كنم. زدم چندتا پستشو با هم حذف كردم. چند دقيقه‌اي مي‌شه كه دارم فكر مي‌كنم چرا اينكارو كردم. توي اون پستاش از كارايي كه آوا اين چند وقت ياد گرفته بودو پيشرفت مهارت‌هاش نوشته بودم. براي خودش مي‌نويسم كه بدونه سه ماهگي خنديدن با صداي بلندو ياد گرفت و اولين خنده با صداش براي خاله سحر بود. ياد گرفت وسايلو با دستش بگيره و اونارو به سمت دهنش ببره. عاشق ديدن تلويزيون بود. با صداي لالايي گنجشك لالا خوابش مي‌رفت. سي دي بي‌بي انيشتين مي‌ديد و انقدر باهاش سرگرم مي‌شد كه صداش در نميومد. ياد گرفت غلت بزنه و به سمت راستش بچرخه. ديگه كاملا منو باباشو مي‌شناخت و با ديدن احسان ذوق مي‌كرد. سحر و حسني و نگينو خيلي د...
17 فروردين 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات آوا می باشد